به سانی موزیک | دانلود آهنگ جدید خوش آمدید.

آخرین ارسال های انجمن

\"\"

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها , افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود . ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد ..

بقیه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
درباره : داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 4

برچسب ها : داستان , داستان کوتاه , داستان واقعی “مردانگی” ,
تاریخ : یکشنبه 29 دی 1392 زمان : 18:17 | نویسنده : admin | نظرات (0)

آخرین مطالب ارسالی