به سانی موزیک | دانلود آهنگ جدید خوش آمدید.

آخرین ارسال های انجمن

dastan-haftegy.ir_

مادر عید بود ؛ اصلا” خود ؛ خود بهـار بود . از چهار ؛ پنج ؛ روز مانده به سال نو گندم و عدس را شسته بود و زیر پارچه سفید  توی بشقابهای خوشگل می چید ؛ گلدانهای شمعدانی را رنگ میزد تا نونوار شوند و از یکماه جلوتر هم خانه تکانی شروع میشد ؛ آن هم چه تکانی … خانه نو می شد ؛ عید می شد ؛ بوی بهار می داد ؛ بوی تازگی ؛ بوی شکوفه.

بقیه در ادامه


ادامه مطلب
درباره : مطالب و داستان , داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 3

برچسب ها : dastan amoozandeh , dastan jadid , داستان , داستان آموزنده جدید , داستان باحال , داستان جدید , داستان خواندنی , داستان زیبا , داستان زیبای مادر , داستان زیبای مادر؛ خود عید بود , داستان عید , داستان های خواندنی و باحال , داستان پندآمیز , سرگرمی , عید , مادر , مادر خود عید بود ,
تاریخ : شنبه 24 اسفند 1392 زمان : 0:44 | نویسنده : admin | نظرات (0)
\"\"
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد.

ادامه مطلب
درباره : داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 4

برچسب ها : داستان , داستان جدید , داستان عاشقانه ,
تاریخ : یکشنبه 29 دی 1392 زمان : 18:26 | نویسنده : admin | نظرات (0)
\"\"
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد ..... عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت : -(( آه این درخت مشکلات من است .

ادامه مطلب
درباره : داستان کوتاه ,
امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 9

برچسب ها : داستان , داستان جدید , داستان کوتاه ,
تاریخ : یکشنبه 29 دی 1392 زمان : 18:21 | نویسنده : admin | نظرات (0)

آخرین مطالب ارسالی